اهداف و برنامه‌ها, وب‌نوشت, اجتماع, اقتصاد

گربه‌ی شیرافکن، سلطان جنگل!

داستان تمثیلی از شیوه مدیریت و اداره امور

سعید علی‌حسینی

یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل پر درخت، خرس و گرگ و روباهی زندگی می‌کردند. روباه از دست خرس و گرگ بیچاره شده بود؛ چون هر چه شکار می‌کرد آن دو به زور از او می‌گرفتند و روباه همیشه گرسنه می‌ماند. روزی از روزها روباه اردکی شکار کرد، وقتی که داشت بی سروصدا به لانه برمی‌گشت، یک گربه‌ی سیاه پشمالوی گرسنه دید. انگشت به دهان ماند كه این دیگر چه جور جانوری است و با خودش گفت: «سال‌های سال است در جنگل زندگی می‌كنم و تا حالا چنین جانوری ندیده بودم». از ترس تعظیم كرد و گفت: «ای جانور رشید و زیبا، بگو ببینم اسم شریفتان چیست و از كجا می‌آیی؟» گربه از یک طرف ترسید روباه او را هم شکار کند، از طرفی هم فکر کرد روباه از او ترسیده. كش و قوسی به كمرش داد؛ دستی به سبیل‌هاش كشید و گفت: «اسم من گربه‌ی شیرافكن است، در جنگل قبلی یک شیر کشتم و خوردم و تا اینجا آمدم، حالا هم خیلی گرسنه هستم» روباه گفت «چه افتخاری! جناب گربه‌ی شیرافكن. قدم رنجه بفرمایید و مهمان این حقیر باشید» روباه گربه را به لانه برد و گفت: «گربه‌ی عزیز همین جا صبر کن، من خیلی زود با شکارهای بزرگتر و خوش‌مزه‌تر بر می‌گردم» آن وقت اردک را برداشت و به طرف لانه گرگ رفت.

گرگ او را دید و فریاد زد: «آهای روباه آن اردک را کجا می‌بری؟ این روزها خیلی كم پیدایی، هیچ معلوم است كجایی؟» روباه گفت: «این اردک غذای کوچکی برای شوهرم است. اسمش گربه‌ی شیرافکن است و از جنگل‌های سیاه آمده. دندان‌هایش از دندان‌های گرگ هم تیزتر است» گرگ گفت: «گربه‌ی شیرافکن؟ باید کاری کنی تا او را ببینم» روباه گفت: «شوهرم حیوان بداخلاقی است؛ اگر از کسی خوشش نیاید با دندان‌هایش او را تکه‌تکه می‌کند، شکار خوبی پیدا کن و جایی بگذار تا گربه آن را ببیند، خودت هم یک گوشه پنهان شو تا گربه را ببینی» گرگ به دنبال شکار رفت و روباه به طرف لانه خرس راه افتاد.

خرس او را دید و فریاد زد: «آهای روباه آن اردک را کجا می‌بری؟ این روزها خیلی كم پیدایی، هیچ معلوم است كجایی؟» روباه گفت: «این اردک غذای کوچکی برای شوهرم است. اسمش گربه‌ی شیرافکن است و از جنگل‌های سیاه آمده. چنگال‌هایش از چنگال‌های یک خرس هم قوی‌تر است» خرس گفت: «گربه‌ی شیرافکن؟ باید کاری کنی تا او را ببینم» روباه گفت: «شوهرم حیوان بداخلاقی است. اگر از کسی خوشش نیاید، با چنگال‌هایش او را تکه‌تکه می‌کند. شکار خوبی پیدا کن و او را بگذار تا گربه آن را ببیند، خودت هم یک گوشه پنهان شو تا گربه را ببینی» خرس به دنبال شکار رفت روباه هم به لانه برگشت.

گرگ گوسفندی گیر آورد و خرس گاوی شكار كرد و جدا جدا راه افتادند بروند خدمت گربه شیرافكن هدیه‌هاشان را تقدیم كنند و با او آشنا شوند. گرگ و خرس در بین راه رسیدند به هم. خرس به گرگ گفت «سلام داداش جان! روباه خانم و جناب گربه‌ی شیرافكن را ندیدی؟» گرگ گفت:«نه؛ آمده‌ام تا ببینمش». خرس و گرگ ترس ورشان داشت و فكر كردند اگر بروند قایم شوند خیلی بهتر از این است كه راست راست بایستند. خرس بالای درخت رفت، گرگ هم لابه‌لای برگ‌ها پنهان شد. خرس از بالای درخت فریاد زد: «آمدند، آمدند. کاشکی می‌توانستی شیرافکن را ببینی، خیلی کوچک است»

در همین وقت، روباه و گربه شیرافكن سر رسیدند و همین كه چشم گربه به لاشه گاو افتاد موهاش سیخ سیخی شد، خره‌ای كشید، دمش را خم کرد و روی شکارها پرید و با چنگ و دندان شروع کردن به خوردن و خورخور کردن. گربه‌ها با صدای خوم‌خوم و مخوم‌مخوم، خورخور می‌کنند؛ خرس و گرگ فکر کردند گربه می‌گه می‌خوام می‌خوام، یعنی اینا کمشه، بازم می‌خواد! خرس از دیدن این صحنه ترسید و با خودش گفت:«خیلی بزرگ نیست ولی اشتهایش زیاد است. چهار برابر ما می‌تواند بخورد. می‌ترسم با این شکارها سیر نشود و ما را هم بخورد» گرگ هم از معو معو و صدای خره ترس ورش داشته بود، یواش‌یواش با پوزه‌اش برگ‌ها را كنار زد كه بتواند گربه‌ی شیرافكن را ببیند. گربه صدای خش‌خش برگ‌ها را که شنید فکر کرد یک موش زیر برگ‌ها می‌دود. روی برگ‌ها پرید و با چنگال‌هایش برگ‌ها را این طرف و آن طرف داد. چنگال‌های گربه به صورت گرگ خورد، گرگ ترسید، بلند شد و فرار کرد. گربه که از دیدن گرگ ترسیده بود، جیغ بلندی کشید و از درختی که خرس روی آن نشسته بود بالا رفت. خرس که حسابی ترسیده بود، فکر کرد گربه دخل گرگ را درآورده و حالا دارد از درخت بالا می‌آید كه حساب او را هم كف دستش بگذارد و با عجله خودش را از بالای درخت انداخت پایین و افتان و خیزان با دست و پای شکسته فرار كرد.

روباه چند قدمی دوید دنبال آن‌ها؛ بعد ایستاد و فریاد زد: «كجا فرار می‌كنید ترسوها؟ بایستید تا گربه‌ی شیرافكن تكلیف‌تان را روشن كند» بعد از این اتفاق، روباه ماده و گربه‌ی پشمالو با هم ازدواج کردند و سال‌های سال به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند!

منابع:

این داستان زندگی رؤسا و مدیران ما و سیستم اداری ماست، هر کدام در نقش گرگ وخرس و روباه و گربه!
هدف مرتبط: اصلاح بنیادین سیستم اداری: تثبیت مدیریت‌ها، پویایی مدیران